-
انتظار...
یکشنبه 30 خردادماه سال 1389 19:39
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر و آسمان چون من غبار آلود باد بوی خاک باران خورده می آرد سبزه ها در رهگذر شب پریشانند آه اکنون بر کدامین دشت می بارد باغ حسرت ناک بارانی است چون دل من در هوای گریه ی سیری... وقتی تو را دوست می دارم بارانی سبز می بارم...
-
نامه زیبای نادر ابراهیمی به همسرش !!!
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1388 00:29
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA نادر ابراهیمی( ۱۴ فروردین ۱۳۱۵ در تهران - ۱۶ خرداد ۱۳۸۷ ، تهران )، داستاننویس معاصر ایرانی است. او علاوه بر نوشتن رمان و داستان کوتاه، در زمینههای فیلمسازی، ترانهسرایی، ترجمه، و روزنامهنگاری نیز فعالیت کردهاست . و اما نامه: همسفر ! در این راه طولانی که ما بیخبریم و...
-
آهای اهالی!آهای سنگ صبورااا.....!
دوشنبه 28 دیماه سال 1388 01:18
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA سلام؛ آهای سلام! با شمام دوستای قدیمی،سلااااااااااااااااااام! کسی نیست؟! این بود انتظار کشیدنتون؟! من اومدم! آره،اومدم ولی با تاخیری 2.5 ساله به جای 1 سال.......!!! پس کجایید؟! چرا مثله لشگر شکست خورده شدید؟ بقیه بچه ها کجان؟! آره! قبول شدم!!!! الان دانشجوی ارشدم ، تو یک...
-
بالاخره ما هم مثل خیلی ها رفتیم که بریم !!!!
چهارشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1386 22:20
-
حالی دِگر!
یکشنبه 26 فروردینماه سال 1386 16:17
مَردم همه در خواب، مَردم همه در خود، من چگونه بیدارم! من چگونه به حال این مَردم ِ در خواب، گریانم! پریشانم! نه، از حالِ خود! که به حالِ خود، به حالی که با خود، به غیر خود دارم!!!!!
-
بیا،ز سنگ بپرسیم!
پنجشنبه 16 فروردینماه سال 1386 21:42
درون آینه ها در پی چه می گردی؟ بیا ز سنگ بپرسیم که از حکایت فرجام ما چه می داند بیا ز سنگ بپرسیم، زان که غیر از سنگ کسی حکایت فرجام را نمی داند! همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است! نگاه کن، نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ چه سنگ بارانی!گیرم گریختی همه عمر، کجا پناه می بری؟ خانه ء خدا سنگ است! به قصه های غریبانه...
-
داستان ابوالعلاء مُعَری:
پنجشنبه 16 فروردینماه سال 1386 13:59
چون گریزی بر امید راحتی آن طرف هم هست چندین آفتی "مولانا" در شرح حال بوالعلا خواندم که آن پیر بیش از نود سال در شهرها با گونه گون مردم به سر برد روز و شب از نامردمی ها خون دل خورد. آخر به صحرا زد که می خواست همصحبت هیچ آدمیزادی نباشد می خواست تا آنجا رود کز آدمیزاد نامی،نشانی،چهره ای،یادی نباشد در آن بیابان های سوزان...
-
"معراج فکر انسان"
پنجشنبه 16 فروردینماه سال 1386 13:55
گفت:«آنجا چشمه ی خورشیدهاست آسمان ها روشن از نور و صفاست موج اقیانوس جوشان فضاست.» باز من گفتم که:«بالاتر کجاست؟» گفت:«بالاتر،جهانی دیگر است عالمی کز عالم خاکی جداست پهن دشت، آسمان بی انتهاست» باز من گفتم که:«بالاتر کجاست؟» گفت :«بالاتر از آنجا، راه نیست زان که آنجا بارگاه کبریاست آخرین معراج ما عرش خداست!» باز من...
-
هویتمون چی شد؟
دوشنبه 13 فروردینماه سال 1386 15:20
از اول عید دنبال مطلب برای اولین متنم بودم، به خیلی چیزها فکر کردم و خیلی چیزها خوندم،چند تا متن هم انتخاب کرده بودم ولی اتفاق روز شنبه همه چیز رو تغییر داد و باعث شد که امروز دست بکار بشم. اگه حافظه داشته باشید و یا شنیده باشید(با تبلیغ های فراوان امسال)دیروز روز جمهوری اسلامی بود و شنبه(پریروز) در میدان انقلاب جشن...
-
ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی...
شنبه 26 اسفندماه سال 1385 00:40
خوش تر ز عیشِ صحبت و باغ و بهار چیست؟ ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست؟ معنی آب زندگی و روضه ء ارم جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست؟ هر وقتِ خوش که دست دهد مغتنم شمار ! _ کس را وقوف نیست که انجام کار چیست. پیوند عمر، بسته به موئی ست _ هوش دار! غمخوار خویش باش، غم روزگار چیست؟ راز درون پرده چه داند فلک؟ _ خموش ای مدعی !...
-
عنوان مگه مهمه!
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1385 22:47
نمیدونم چی بگم و چی بنویسم! میدونم این چند روزه شاید خبرهای زیادی از فیلم 300 شنیدین!ولی به خاطر عملی شدن پروژه ی بمب گوگلی و در واقع تبلیغ اون این متن رو می نویسم و همگی خوشحال می شیم تو!!! دوست عزیز هم به ما بپیوندی و این مهم را عملی کنی؛ هر کس به نوبه ی خود و به اندازه ی خود و در توان خود. طرح جالبی رو برای این...
-
امید
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1385 11:03
اگر طوفان بر سرت کوفت و دلت را آزرد مرا صدا زن من با نفس گرم بهار خواهم بود و پیشت خواهم آمد. *** در تنگ روزی به فردا امید بند و اگر گلت پژمرد شکوفه ای دیگر به خاک بسپار اگر دلت گرفت مرا صدا زن من همچو امیدی نغمه ای خواهم بود و در دلت صدا خواهم کرد *** اگر شادی خود را گم کردی مپندار که دیگر رفتی در حصار هر غم سعادتی...
-
"سرود آفرینش"
یکشنبه 13 اسفندماه سال 1385 11:46
"در آغاز، هیچ نبود، کلمه بود، و آن کلمه خدا بود" و "کلمه" ،بی زبانی که بخواندش، و بی"اندیشه" ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟ و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود، و با "نبودن"، چگونه می توان "بودن"؟ و خدا بود و با او عدم، و عدم گوش نداشت. حرف هایی هست برای "گفتن"، که اگر گوشی نبود،نمی گوییم. و حرف هایی هست برای "نگفتن"؛...
-
گلایه ها طبق طبق، .....
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1385 12:20
حرف ها بر سر دلم عقده کرده است.می خواهم گوشه ای بنشینم و کمی تنها باشم،حرف بزنم،بنویسم،بگویم.انگشت هایم خمیازه می کشند.باید بنویسم.این حرف ها را نمی شود تحمل کرد،ورم می کند و رنجم می دهد. گفتم اولش رو ادبی شروع کنم !!!!......که البته بی ربط با وضع حالم نیست. راستی یه چیزی یادم رفت و اون اینکه از تمام دوستانی که به...
-
فردا روز هوای پاکه!!!!!!!!!!!!!!!!
پنجشنبه 28 دیماه سال 1385 21:28
به لطف کارگزاران عهدِ ظلمت و دود _ که از عنایت شان می رسد به گردون،آه _ کبوتران سپید. بَدَل شوند پیاپی به زاغ های سیاه !
-
سگی بگذار،ما هم مردمانیم
دوشنبه 25 دیماه سال 1385 11:16
گفت دانایی که:گرگی خیره سر، هست پنهان در نهاد هر بشر! لاجرم جاری ست پیکاری سترگ روز و شب،ما بین این انسان و گرگ زور بازو چاره ی این گرگ نیست صاحبِ اندیشه داند چاره چیست ای بسا انسان رنجورِ پریش سخت پیچیده گلوی گرگ خویش وی بسا زور آفرین مرد دلیر هست در چنگال گرگِ خود اسیر هر که گرگش را در اندازد به خاک رفته رفته می شود...
-
هدیه تولد
چهارشنبه 20 دیماه سال 1385 17:58
فردا تولد یکی از بهترین دوستانم هست،و من در نهایت تصمیم گرفتم هدیه تولد،شعری از سیاووش کسرائی براش بنویسم که می دونم خوشش می یاد. "به یاد تاریخ سازان و قهرمانان ملی ایران" برف می بارد، برف می بارد به روی خار و خارا سنگ؛ آنک،آنک،کلبه ای روشن؛ در کنار شعله ی آتش؛ قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز: «گفته بودم زندگی...
-
در میدان زندگی
دوشنبه 11 دیماه سال 1385 21:15
زندگی میدانی ست وندرین میدان نیکی و بدی رو در رو ما به هر حال و به هر کار و به هر جا باشیم یا قوی گردد از ما نیکی یا بدی گیرد از ما نیرو!
-
رنج
یکشنبه 26 آذرماه سال 1385 15:33
من نمی دانم _و همین درد مرا سخت می آزارد_ که چرا انسان،این دانا این پیغمبر در تکاپوهایش: _چیزی از معجزه آن سو تر _ ره نبرده ست به اعجاز محبت، چه دلیلی دارد؟ چه دلیلی دارد که هنوز مهربانی را نشناخته است؟ ونمی داند در یک لبخند، چه شگفتی هایی پنهان است! من برآنم که درین دنیا خوب بودن – به خدا – سهل ترین کارست و نمی دانم...
-
*
جمعه 17 آذرماه سال 1385 21:56
اگر بت ها را واژگون کرده باشی،کاری نکرده ای.وقتی واقعا شهامت خواهی داشت که خوی بت پرستی را در درون خویش از میان برده باشی.
-
"درخت سیب"
یکشنبه 21 آبانماه سال 1385 20:58
یکی بود،یکی نبود.زیر گنبد کبود،غیر از خدا هیچ کس نبود.یه دنیا بود که هزار تا کره داشت،یکی از این کره ها هزار تا کشور داشت،یکی از این کشورها هزار تا شهر داشت،یکی از این شهرها هزار تا باغ داشت،توی یکی از این باغ ها هزار تا درخت سیب بود،روی یکی از اون درخت ها،هزار تا سیب سرخ بود که توی یکی از این سیب ها(که اتفاقا از همه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 آبانماه سال 1385 23:16
ای من ، اگر امید نداشتم،هرگز به آهنگی که روزگار می نوازد،گوش نمی سپردم بلکه از هم اکنون ادامهء حیاتم را قطع و نمایش وجودم در عرصهء هستی را به رازی پنهان تبدیل می کردم که گورها آن را بپوشانند. چه ن نگ است روزگار آدمی ، دگر گشایش امید نباشد.
-
سمفونی باران
شنبه 6 آبانماه سال 1385 22:07
باز امشب بیدارم و باز علت بی خوابیم بارانه! بارون یه نوای جالبی داره!! چه حسی به انسان می ده؟!!چه لطافتی داره که باعث لطافت روح ما هم می شه؟!! به آهنگی که می زنه گوش دادی؟!!یه موسیقی لذت بخش!!!! به نظر من سمفونی رو که طبیعت به وسیله ی باران می نوازه تو هیچ دستگاه و سازی قابل اجرا نیست. نمی دونم فقط من این حس رو دارم...
-
قیمت آزادی!!!!
دوشنبه 17 مهرماه سال 1385 08:56
«... حتی وسط سیاه زمستان هم کمتر کسی حاضر می شود دویست تومان از پولش را صرف آزادی حقیر گنجشک کوچکی بکند.مردم فیلسوف شده اند. پیرمردی به او گفت:«من هزار تومن بهت می دم برای اینا دون بخر!» وقتی با تعجب نگاهش کرد و گفت:«خب هزار تومن بده،پنج تاشون رو ول کنم برن» گفت:«کجا برن پسرم؟کجا برن از اینجا بهتر؟آب حاضر،نون حاضر،کجا...
-
باز کمی بیاندیش (۲)!
دوشنبه 10 مهرماه سال 1385 13:23
هیچ چیز نیست،جز مرگ،جز آزادی، آیا این مرگ و این آزادی از زندگیِ دربند بهتر نیست؟ آیا این مرگ بِه آن نیست که محتاج پشت خم کند؟ آیا این مرگ بِه آن نیست که آدم در بند باشد؟ بزرگ علوی ....... من همیشه به پیش باز حادثه رفته ام،همیشه. هرگز حوصله نداشتم که به چه کنم ،چه کنم، دست هایم را بمالم ؛ تا حادثه در خانه را بزند. بر...
-
باز کمی بیاندیش!
شنبه 8 مهرماه سال 1385 08:42
و خوشه های خشم ،در درون روح مردمان آماس می کند می رسد خوشه چینیِ آینده خبر می دهد. جان اشتاین بک ............................ اندیشه مکن که شانه هایت سنگین شود اندیشه مکن که از کشیدن بار دیگران ناتوانی در شگفت می مانی از نیروی خویش به شگفت می مانی که به رغم ضعفِ خویش چه مایه توانایی! مارگارت بیگل...
-
کمی بیاندیش!
سهشنبه 4 مهرماه سال 1385 21:00
آری؛ روح من یک اسب است؛ ا ما دریغ که در این جا که منم، اسب تازی را به خراس می بندند و با اسب گاری هم زنجیر می کنند. و در این جا که منم، ماندگاران آزادند و فراریان در بند! دکتر علی شریعتی ................. بگذار تا شیطنت عشق،چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید. هر چند آن جا جز رنج و پریشانی نباشد،اما کوری را به خاطر...
-
جالب!!!
دوشنبه 3 مهرماه سال 1385 08:45
این جمله ها رو چند روز پیش که روزنامه های چند سال پیش میخوندم دیدم. گفتم جالبه! برای دوستای خوبم بنویسم و نظرشونو بپرسم. امیدوارم لذت ببرین! _مرغ همسایه اصلا پا نداره! (قابل توجه نقاب) _موش رو تو ده راه نمی دادن،مرگ موش خورد مُرد! _مار از پونه بدش می اومد،دم خونش نعنا کاشت. _یک سوزن به خودت بزن،یک ترکش به دیگری. _چاه...
-
انقدر دوست دارم
شنبه 1 مهرماه سال 1385 18:17
انقدر دوست دارم،بشنوی خنده ات می گیره تو نگاه می کنی و دلم تو چشمات میمیره انقدر دوست دارم، دیوونه بازی می کنم کلکم! شاکی نشو، من تو رو راضی می کنم قیمت چشمای تو، قلب منه، اندازه نیست، واسه دوست داشتنه تو،نیازی به اجازه نیست! انقدر دوست دارم حوصلتو سر میبرم یه روزی نیاد،بگی،دیگه تورو دوست ندارم
-
حرفهای یک پدر(یک پند که تا حدودی خود تجربه کردم)
جمعه 31 شهریورماه سال 1385 13:51
تقدیم به همه خواهرانم: «دخترم با تو سخن می گوییم، گوش کن با تو سخن می گوییم، زندگی در نگهم گلزاریست و تو با قامت چون نیلوفر، شاخه ی پر گل این گلزاری، من در اندام تو یک خرمن گل می بینم. گل عفت،گل صد رنگ امید،گل فردای بزرگ،گل فردای سپید، دیده بگشای و در اندیشه ی گلچینان باش، همه گلچین گل امروزند، همه هستی سوزند، کسی به...