هویت

هویت

درد و دل
هویت

هویت

درد و دل

ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی...

 

خوش تر ز عیشِ صحبت و باغ و بهار چیست؟

 

ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست؟

 

معنی آب زندگی و روضه ء ارم

 

جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست؟

 

هر وقتِ خوش که دست دهد مغتنم شمار ! _

 

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست.

 

پیوند عمر، بسته به موئی ست _ هوش دار!

 

غمخوار خویش باش، غم روزگار چیست؟

 

 

راز درون پرده چه داند فلک؟ _ خموش

 

ای مدعی ! نزاع تو با پرده دار چیست؟

 

مستور و مست، هر دو چو از یک قبیله اند،

 

ما دل به عشوه ی که دهیم؟اختیار چیست؟

 

سهو و خطای بنده چو گیرند اعتبار

 

معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست؟

 

 

زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست

 

تا در میانه، خواسته ی کردگار چیست!

 

 

 

هیچ دقت کردین ! به اطرافتون نگاه کردین؟!

 

همه چیز داره عوض می شه، هوای لطیف بهاری رو حس می کنید؟

درختا رو دیدین؟! جوانه های ظریف رو، رو تنشون دیدین؟!دست به برگای نو شکفته زدین؟

 سلام و خوش آمد بهشون گفتین؟!!!

 

همه چیز با طراوت شده ،هوا، درختا، طبیعت و حتی خونه هامون؛

 

تنها چیزی که باقی مونده دلامونه!!! (پس به فکرش باشیم!)

 

دیگه چیزی به پایان سال نمونده و من امروز عازم سفرهستم؛

دلم نیومد بدون خداحافظی و تبریک سال جدید به دوستان و عزیزان برم!

 

اومدن سال جدید و نو شدن طبیعت رو بهتون تبریک می گم و امیدوارم که وجود نازنینتون هم

_ مثل زنده شدن دوباره طبیعت _

نو و عاری از بدیها بشه!

براتون سالی پر از خوبیها و شادیها و موافقیت آرزو می کنم.

 

راستی منو از دعای خیرتون بی نصیب نکنید!

 

"ساقیا آمدن عید مبارک بادت"

 

 

 

عنوان مگه مهمه!

نمیدونم چی بگم و چی بنویسم!

میدونم این چند روزه شاید خبرهای زیادی از فیلم 300 شنیدین!ولی به خاطر عملی شدن پروژه ی بمب گوگلی و در واقع تبلیغ اون این متن رو می نویسم و همگی خوشحال می شیم تو!!!  دوست عزیز هم به ما بپیوندی و این مهم را عملی کنی؛

هر کس به نوبه ی خود و  به اندازه ی خود و در توان خود.

طرح جالبی رو برای این منظور در نظر گرفتن (تصویر علیه تصویر ) که می تونین برای اطلاعات بیشتر به آدرس زیر مراجعه کنید.

امیدوارم بتونیم کمی از درد را التیام ببخشیم.

 

http://300themovie.info

 

 

<a href="http://300themovie.info">300 the movie </a>

 

 

 

http://legofish.com/persiblog/004571.html

امید

 

 

اگر طوفان بر  سرت کوفت

و دلت را آزرد

مرا صدا زن

من با نفس گرم

بهار خواهم بود و پیشت خواهم آمد.

 

***

در تنگ روزی

به فردا امید بند

و اگر گلت پژمرد

شکوفه ای دیگر به خاک بسپار

اگر دلت گرفت

مرا صدا زن

من همچو امیدی

نغمه ای خواهم بود

و در دلت صدا خواهم کرد

 

***

اگر شادی خود را گم کردی

مپندار که دیگر رفتی

در حصار هر غم سعادتی پنهان است

اگر به زانو در آمدی

مگو که: دیگر بر نتوانم خاست

ویرانگری سیل را

آباد نتوانم کرد

چنین اندیشه مکن

و به پریشان خاطری،

مرا صدا زن

 

***

با عنادی که سر کار آمدم

پیشت خواهم آمد

و صبر خود و عناد خود را

ارزانیت خواهم کرد

شادیت،سرورت،

پرو بالت می بخشم.

 

***

تو را پیوسته نیرو باد

تو را پیوسته پیروزی باد!

 

 

پی نوشت:

این شعر به زبان آذری از مروارید دلبازی سروده شده.

"سرود آفرینش"

 

"در آغاز، هیچ نبود،

کلمه بود،

و آن کلمه خدا بود"


و "کلمه"،بی زبانی که بخواندش،

و بی"اندیشه" ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،

و با "نبودن"، چگونه می توان "بودن"؟

و خدا بود و با او عدم،

و عدم گوش نداشت.

حرف هایی هست برای "گفتن"،

که اگر گوشی نبود،نمی گوییم.

و حرف هایی هست برای "نگفتن"؛

حرف هایی که هرگز سر به "ابتذال گفتن" فرود نمی آرند.

حرف هایی شگفت،زیبا و اهورایی همین هایند.

و سرمایه ی ماورایی هر کسی،

به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.

حرف های بی تاب و طاقت فرسا،

که همچون زبانه های بی قرار آتشند.

و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند.

کلماتی که پاره های "بودن" آدمی اند ...

اینان هماره در جستجوی "مخاطب" خویشند،

اگر یافتند،یافته می شوند ...

و در صمیم "وجدان" او آرام می گیرند.

و اگر مخاطب خویش را نیافتند،نیستند.

و اگر او را گم کردند،

روح را از درون به آتش می کشند

و دمادم حریق های دهشتناک عذاب بر می افروزند.

و خدا برای نگفتن، حرف های بسیار داشت،

که در بی کرانگی دلش موج می زد و بی قرارش می کرد.

و عدم چگونه می توانست "مخاطب" او باشد؟
هر کسی گمشده ای دارد،

و خدا گمشده ای داشت.

هر کسی دوتاست،

و خدا یکی بود.

هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند، "هست" .

هر کسی را نه بدان گونه که "هست" ،احساس می کنند،

بدان گونه که "احساسش" می کنند،هست.

انسان یک "لفظ " است

که بر زبان آشنا می گذرد

و "بودن" خویش را از زبان دوست می شنود.

هر کسی "کلمه" ای است که از عقیم ماندن می هراسد،

.....

کلمه "هست" می شود.

در "فهمیده شدن" ، "می شود" .

و در آگاهی دیگری ، به خودآگاهی می رسد،

که کلمه در جهانی که فهمش نمی کند،

 

"عدمی" است که "وجود خویش" را حس می کند،

و یا "وجودی" که "عدم خویش" را.

 

و "در آغاز، هیچ نبود،

کلمه بود،

و آن کلمه،خدا بود".

عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را ببیند.

و خوبی همواره در انتظار خِرَدی است که او را بشناسد.

و زیبایی همواره تشنه ی دلی که به او عشق ورزد.

و جَبَروت نیازمند اراده ای که در برابرش به دلخواه رام گردد.

و غرور در آرزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند.

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور،

اما کسی نداشت.

خدا آفریدگار بود.

و چگونه می توانست نیافریند؟

و خدا مهربان بود

و چگونه می توانست مهر نورزد؟

"بودن"،"می خواهد"!

و از عدم نمی توان خواست.

و حیات "انتظار می کشد"،

و از عدم کسی نمی رسد.

و "دانستن" نیازمند "طلب" است،

و پنهانی بی تاب "کشف"،

و "تنهایی" بی قرار "انس"

و خدا از "بودن" بیش تر بود،

و از حیات زنده تر

و از غیب پنهان تر

و از تنهایی تنهاتر

و برای "طلب" ،بسیار "داشت"

و عدم نیازمند نیست

نه نیازمند خدا، نه نیازمند مهر

نه می شناسد، نه می خواهد و نه درد می کشد و نه اُنس می بندد.

و نه هیچ گاه بی تاب می شود

که عدم، "نبودن" مطلق است،

اما خدا "بودن" مطلق بود،

و عدم، فقر مطلق بود و هیچ نمی خواست،

و خدا "غنای مطلق" بود.

و هر کسی  به اندازه ی "داشتن هایش" ،می خواهد،

و خدا گنجی مجهول بود

که در ویرانه ی بی انتهای غیب،مخفی شده بود.

و خدا زنده ی جاوید بود

که در کویر بی پایان عدم، "تنها نفس می کشید".

دوست داشت چشمی ببیندش.

دوست داشت دلی بشناسدش.

و در خانه ای گرم از عشق،روشن از آشنایی،استوار از ایمان و پاک از خلوص،خانه گیرد.

و خدا آفریدگار بود و دوست داشت بیافریند.

زمین گسترد.

و دریاها را از اشک هایی که در تنهایی اش ریخته بود پر کرد.

و کوه های اندوهش را

که در یگانگی دردمندش، بر دلش توده گشته بود،

بر پشت زمین نهاد.

و جاده ها را _ که چشم به راهی های بی سو و بی سرانجامش بود _

بر سینه ی کوه ها و صحرا ها کشید.

و از کبریایی بلند و زلالش،آسمان را بر افراشت.

و دریچه ی همواره فروبسته ی سینه اش را گشود.

و آه های آرزومندش را _ که در آن از ازل به بند بسته بود _

در فضای بی کرانه ی جهان ، رها ساخت.

با نیایش های خلوت آرام اش ،سقف هستی را رنگ زد،

و آرزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد،

و رنگ "نوازش" های مهربانش را به ابرها بخشید،

و این هر سه ترکیبی ساخت و بر سیمای دریاها پاشید.

و رنگ عشق را به طلا ارزانی داد.

و عطر خوش یادهای معطرش را

در دهان غنچه ی  یاس ریخت.

........

سپس طوفان ها برخاستند و صاعقه ها در گرفتند.

و تندرها فریاد شوق و شگفتی برکشیدند و:

باران ها و باران ها و باران ها!

گیاهان روییدند و درختان ،سر بر شانه های هم برخاستند.

و مرتع های سبز پدیدار گشت.

و جنگل های خرّم سر زد و حشرات بال گشودند ...

و پرندگان ناله برداشتند.

و پرندگان به جستجوی نور بیرون آمدند.

و ماهیان خُرد، سینه ی دریاها را پر کردند ...

و خداوند خدا، هر بامدادان،

از برج مشرق، بر بام آسمان بالا می آمد.

و دریچه ی صبح را می گشود.

و با چشم راست خویش،جهان را می نگریست.

و همه جا را می گشت و ...

هر شامگاهان با چشمی خسته و پلکی خونین،

از دیواره ی مغرب،فرود می آمد

و نومید و خاموش،

سر به گریبان تنهایی غمگین خویش،فرو می برد و هیچ نمی گفت.

و خداوند خدا،هر شبانگاه بر بام آسمان بالا می آمد.

و با چشم چپ خویش،جهان را می نگریست.

و قندیل پروین را برمی افروخت.

و جاده ی کهکشان را روشن می ساخت.

و شمع هزاران ستاره را بر سقف شب می آویخت،

تا در شب بیند و نمی دید.

خشم می گرفت و بی تاب می شد.

و تیرهای آتشین بر خیمه ی سیاه شب رها می کرد،

تا آن را بدرد و نمی درید.

و می جست و نمی یافت و ...

سحرگاهان، خسته و رنگ باخته، سرد و نومید،

فرود می آمد و قطره ی اشکی درشت از افسوس،

بر دامن سحر می افشاند و می رفت و هیچ نمی گفت.

رودها در قلب دریاها پنهان می شدند.

و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند.

و پرندگان در سراسر زمین،

ناله ی شوق بر می داشتند.

و جانوران، هر نیمه با نیمه ی خویش بر زمین می خرامیدند.

و یاس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می افشاندند.

و امّا ...

خدا همچنان تنها ماند و مجهول

و در ابدیت و بی پایان ملکوتش بی کس !

و در آفرینش پهناورش بیگانه.

می جست و نمی یافت.

آفریده هایش او را نمی توانستند دید، نمی توانستند فهمید.

می پرستیدندش امّا نمی شناختندش.

و خدا چشم به راهِ "آشنا" بود.

پیکر تراش هنرمند و بزرگی

که در میان انبوه مجسّمه های گونه گونه اش

غریب مانده است.

در جمعیّت چهره های سنگ و سرد،

تنها نفس می کشید.

کسی "نمی خواست"،

کسی "نمی دید"،

کسی "عصیان نمی کرد"،

کسی عشق نمی ورزید،

کسی نیازمند نبود،

کسی درد نداشت ...

و ...

وخداوند خدا، برای حرف هایش،

باز هم مخاطبی نیافت!

هیچ کس او را نمی شناخت.

هیچ کس با او "اُنس" نمی توانست بست.

"انسان" را آفرید!

و این، نخستین بهار خلقت بود.