هویت

هویت

درد و دل
هویت

هویت

درد و دل

حرف دل

 

 

این متن رو خطاب به نقاب و در جواب به او می نویسم که شاید به اندازه ی یک آنگستروم از شما بیشتر منو بشناسه.

کسی که همه ی زندگیشو نقاب شامل شده و مثل چتری در زندگیش سایه افکنده!به قول قمیشی:صبح ها که از خواب پا می شیم،نقاب به صورت می زنیم!نقابی که.....

ولی خوشحال می شم شما هم نگاهی بهش بندازین!

«من دلم برای زادگاه کودکی ام تنگ شده،زادگاهی با تمام خاطرات تلخ و شیرین در یکی از محلات قدیمی شهر؛که تو ذهنم، اون کوچه های تنگ و تو در تو،که یادمه وقتی شب ها می خواستیم بریم خونه از ترس اینکه یه هیولای ترسناک یا یه دزد بدجنس الان پشت اون یکی کوچه  ایستاده و منتظر اینه که الان به منو و خانواده ام حمله کنه،مثل بید به خودم می لرزیدم ،تداعی می شه!

به یاد شهری که تابستونها تو حیاطی که پدرم با شلنگ روی کاشی ها رو خیس می کرد،باغچه رو آب می داد و تمام حیاط رو بوی خاک خیس خورده می گرفت، می افتم.

هیییییییییییییییییم،چه بویی!

یادش بخیر،هنوزم عاشقشم.

آره همون حیاطی که شبهای خنک تابستون هر چهارتاییمون(من و سحر و با با و مامان)زیر لحاف، خواب هفت پادشاه و شاه پریون می دیدیم و از پلیدی های دنیا بی خبر .

یاد شهری که تو محله هاش با بچه ها بازی می کردم و سر دسته ی بچه های اون محل بودم و در بین همه ی اون بچه ها فقط من یکی دختر بودم(یه شیر دختر)!

یاد برف بازی کردنها!

یاد خانواده ای که خوب و خوش بودن و همه عالم قبطه ی این خانواده رو می خورد ولی حیف که چه زود گذشت و حیف که از چشم بدنظران دور نموند و خدا هم نخواست که خوشبختی شیرین و کوتاه ما بیش از این ادامه داشته باشه!

و زندگی من و یا بهتر بگم ما دگرگون شد.

الان در زادگاه من تکه ای از روحم به جا مانده!

روحی که هر لحظه به یادش اشکی در دیدگانم می نشیند و جز این مرا یارای دیگر نیست!

تا کی به این زجر کشیدن ها ادامه دهیم؟تا کی؟!

الان زادگاه من جز درد و رنج برایم ارمغانی ندارد،جز چشمانی گرگ صفت که هر لحظه آماده اند برای دریدن من و ما؟چیزی نمی بینم!

الان در زادگاهم که همه با آدم آشنا و هم زبان هستند و دوست؛

که جز تنهایی مادرم (روحم) چیزی نمی بینم!

از زادگاهم جز چند خاطره ی شیرین و کم رنگ و بسیار خاطره ی تلخ و ترسناک نمی بینم.

این است که دیگر این تبریز را نمی خواهم!

ولی باز هم خواستنی است،

                                                       وطن!!!»

من از تبریز قشنگم فقط یه خونه با دو تا باغچه ی بزرگ که بین این دو باغچه یه حوض چهار گوش بزرگ که توش پر آب زلاله (مثل قلب بچه ها )،با چهار تا گلدون،که هر کدوم تو یه گوشه شن یادمه!

می دونی آخرین خاطره ای که از اون خونه یادمه چیه؟

پلان آخر:

دو تا دختر بچه رو بالا پشته بومه یه خونه ی قدیمی نشستند و زل زدن به حیاط خونه،

ناراحتند از اینکه دارن اونجا رو ترک می کنن،و خاطرات خوش و کودکیشونو  دارن همون جا دفن می کنن واسه همیشه؛

و به هم قول می دن و عهد می ببندن که وقتی بزرگ شدن و خودشون پول در آوردن دوباره این خونه رو بخرن و بیان اینجا.

نقاب زندگی خیلی بد جنس تر از این حرفاست که تو می گی.

                                                                                     "همین"

 

نظرات 8 + ارسال نظر
نقاب سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:16 ق.ظ http://neghab.blogsky.com

سلام
اول از خودم شروع میکنم...
باشه...حرفی نیست....همه ی زندگی منو نقاب پوشونده و منم نقاب به چهره دارم...ولی...چطوره که با اینکه من زیر نقابم شما اینطور دقیق منو میشناسین و به این راحتی در موردم قضاوت میکنین...این چه نقابیه که بود و نبودش فرقی نداره....
ولی در مورد شماییکه مثلا بی نقاب و مثل کف دستین!من نه قضاوت میکنم و نه هیچ چیز دیگه....
شمای بی نقاب رو من یک انگستروم میشناسم و منه با نقاب رو شما کاملا میشناسین!!!!جالبه!!
اخه شما بر چه اساسی میگین من نقاب میزنم؟نقاب چی؟برای کی؟
...
اصلا شاگرد خوبی نیستین....این ترم هم افتادین....این شد 2ترم...حواستون باشه ترم دیگه مشروط نشین!!
هنوز هم یاد نگرفتین مثل یه (شیر زن) حرفتونو تا اخر و واضح بگین....
شایدم قرار نیست که یاد بگیرین؟!!....
...
(((وطن)))اینم جالبه...پس اینم میشناسین...
ببخشید....شما احیانا همون شخص شریفی نیستین که توی نمایشگاه کتاب در حضور چندتا دیگه از بچه ها فرمودین...خودتون یادتون میاد...من نمیگم...
شما همونی نیستین که میگفتین ترک...نه اذری؟
حالا براتون (((وطن)))مهم شده؟بازم جالبه...
...
زندگی زیباست...زندگیه بدون نقاب زیباست...زندگی ساده است...زندگی عشقه...زندگی معبوده...زندگی معشوقه...زندگی منم...زندگی تویی...زندگی ماییم...
چگونه زیستن را بیاموز....
اون خاطره ای که میگین...قشنگه....نمی گم لذت بخشه....ولی قشنگه...چون زندگی قشنگه...چون اون 2تا دختر میتونن به عهدشون وفادار بمونند...میتونن زندگی کنند...
بازم باید داستان الماس رو بگم؟بگم و شما نشنیده و نفهمیده بگیریش؟
عاشق زندگی باش....عاشق خودت باش....اونوقت میبینی که بدی های زندگی هم زیباست...
اینم یادتون باشه که توی این دنیای مجازی....بسیاری از چیز ها رو نباید گفت...
سبز باشی و پایدار



هومن سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:47 ب.ظ http://lopo.blogsky.com

سلام راستش دلم نیامد بلاگم رو ببندم این خیلی عجیبه فکر میکنم به بلاگم وابسته شدم و ... برگشتم ولی شرمسار آخه هیچوقت قرار نبود دلم به جای منطقم تصمیم بگیره :)

راستی بازهم زیبا بود :)

خوشحالم که نرفتید وممنون

احمد سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:51 ب.ظ http://neghab.blogsky.com

لینکتونم! گذاشتم

احمد سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:32 ب.ظ http://neghab.blogsky.com

راستی...نمردیم و معنیه یک انگستروم رو هم فهمیدیم!!!

بانو چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:18 ب.ظ http://fsm.blogsky.com

اگه گفتی چرا حلقه ازدواج باید توی انگشت چهارم باشه؟ اگه نمی دونی بیا وبلاگ من تا بهت بگم... مرسی که به من سر زدی. از تنهایی داشتم دق می کردم!!

مرجان چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:37 ب.ظ http://shaghayeghe-vahshi.blogsky.com

سلام عزیز دلم
شما که هنوز آپ نکردی گلم ؟
بازم بیا پیشم
بای بای

هومن پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:00 ق.ظ http://lopo.blogsky.com

سلام حتما دیگه لینک کردن که اجازه نمیخواد :)
باشه من هم از تایتانیک خاطره دارم میگذارم بمونه
از همه لطفت ممنونم :) شب خوبی داشته باشی باز میام

هومن پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:58 ب.ظ http://lopo.blogsky.com

:) انلاین بودم یکسری بهت زدم شبت خوش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد