هویت

هویت

درد و دل
هویت

هویت

درد و دل

نامه سرگشاده ی چارلی چاپلین به دخترش جرالدین

 

اگر شروع به خوندن این متن کردین دوست دارم تا آخر متن ادامه بدین!

میدانم شاید اکثر شما این نامه ی سر گشاده را قبلاً خوانده باشید ولی بخاطر فراموشکار بودن روح و عقل انسان،از شما می خواهم دوباره بخوانید و به قلبتون مراجعه کنید.

و همگی متوجه بشویم که تنها چیز ارزشمندمان وجود انسانی ماست.

 

((جرالدین دخترم!

اینجا شب است،یک شب نوئل. در قلعه ی کوچک من، همه ی این سپاهیان بی سلاح خفته اند.۹ برادر و خواهرت و حتی مادرت، به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم،خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن،به این اتاقِ انتظارِ پیش از مرگ برسانم.

 من از تو بسی دورم،خیلی دور؛

اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تو را،از چشم خانه ی دلم دور کنم.تصویر تو آنجا روی میز هم هست تصویر تو،اینجا روی قلب من نیز هست.

اما،تو کجایی؟!!!

آنجا در پاریس افسونگر؛بروی آن صحنه ی پرشکوه تئاتر شانزلیزه می رقصی،این را می دانم.و چنان است که در این سکوت شبانگاهی،آهنگ قدم هایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی برقِ ستارگانِ چشمانت را می بینم.شنیده ام،نقش تو در این نمایش پر نور و پر شکوه،نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر تاتارها شده است،شاهزاده خانوم باش و برقص، ستاره باش و بدرخش.اما اگر قهقهه ی تحسین آمیز تماشاگران،عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند،تو را فرصت هوشیاری داد در گوشه ای بنشین،نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار.

من پدر تو هستم جرالدین؛ من چارلی چاپلین هستم.

وقتی بچه بودی شبهای دراز به بالینت نسشتم و برایت قصه ها گفتم،قصه ی زیبای خفته در جنگل،قصه ی اژدهای بیدار در صحرا،خواب که به چشمان پیرم می آمد،طعنه اش می زدم و می گفتمش:برو من در رویای دخترم خفته ام.

رویا میدیدم جرالدین،رویا؛رویای فردای تو،رویای امروز تو،دختری می دیدم به روی صحنه،فرشته ای می دیدم به روی آسمان که میرقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند:

دختره رو می بینی؟!! این دختر همون دلقک پیره!اسمش یادته؟!

چارلی!!!

         ..........

آره!!!من چارلی هستم.من دلقک پیری بیش نیستم.

امروز نوبت توست،من با آن شلوارِ گشادِ پاره پاره رقصیدم و تو در جامه ی حریر شاهزادگان می رقصی!! این رقص ها و بیشتر از آن صدای کف زدنهای تماشاگران،گاه تو را به آسمانها خواهد بُرد .

برو!!!! آنجا هم برو!

اما گاهی نیز به روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن،زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند و با پاهایی که،از بی نوایی می لرزد،من یکی از اینان بودم جرالدین،در آن شب ها،در آن شب های افسانه ای کودکی،که تو با لالایی قصه های من به خواب   می رفتی.من باز بیدار می ماندم،در چهره ی تو می نگریستم،ضربان قلبت را می شمردم و از خود می پرسیدم:چارلی!! آیا این بچه گربه هرگز تو را نخواهد شناخت؟!!!

  ............

تو مرا نمی شناسی جرالدین.درآن شبهای دور،بس قصه ها با تو گفتم:اما قصه ی خود را هرگز نگفتم.این هم داستانی شنیدنی است.داستانِ آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد.این داستان من است.من طعم گرسنگی را         چشیده ام،من درد بی خانمانی را کشیده ام و از این ها بیشتر ،من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را ،که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند ،اما سکه ی صدقه ی رهگذر خودخواهی آن را            می خشکاند احساس کرده ام.

با این همه من زنده ام و از زندگان پیش از آن که بمیرند نباید حرفی زد.

        ..........

داستان من به کار تو نمیآید،از تو حرف بزنیم.به دنبال نام تو،نام من هست.

چاپلی!!!

با همین نام ،۴۰ سال بیشتر ،مردم روی زمین را خنداندم،و بیشتر ازآنچه آنها خندیدند،خود گریستم.

   جرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی.تنها رقص و موسیقی نیست.نیمه شب،هنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آیی آن تحسین کنندگان ثروتمندان را یکسره فراموش کن اما حالِ آن راننده ی تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس،حالِ زنش را هم بپرس و اگر آبستن بود و اگر پولی برای خریدن لباس های بچه اش نداشت پنهانی پولی در جیب شوهرش بگذار.

به نماینده ی خودم در بانک پاریس دستور داده ام فقط این نوع خرج های تو را بی چون و چرا قبول کند.اما برای خرج های دیگرت باید صورت حساب بفرستی.گاه به گاه با اتوبوس یا مترو،شهر را بگرد مردم را نگاه کن،زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دستِ کم روزی یکبار با خود بگو،من هم یکی از آنها هستم.

آری! تو یکی از آنها هستی دخترم،نه بیشتر!

هنر، پیش از آنکه ۲ بال دور پرواز به انسان بدهد اغلب ۲ پای او را نیز می شکند وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران رقص خویش بدانی همان لحظه،صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومه ی پاریس برسان.من آنجا را خوب می شناسم،از قرنها پیش آنجا ،گهواره ی بهاری کولیان بوده است.در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید.زیباتر از تو،چالاک تر از تو و مغرورتر از تو.

آنجا از نور کورکننده ی نور افکن های تئاتر شانزلیزه خبری نیست،نورافکن رقاصان کولی ،تنها نور ماه است.نگاه کن،خوب نگاه کن؛

آیا بهتر از تو نمی رقصند؟!!

اعتراف کن!!!

همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد،همیشه کسی هست بهتر از تو می زند و این را بدان که در خانواده ی چارلی ،هرگز کسی انقدر ،گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا گدای کنار رود سن،ناسزایی بدهد.

     ............

من خواهم مُرد و تو خواهی زیست،امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی.همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم،هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر.اما همیشه وقتی ۲ فرانک خرج می کنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست،این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد.جستجویی لازم نیست این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت.اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب     آگاه ام.

من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده ام،اما این حقیقت را با تو بگویم دخترم!

مردمان روی زمین استوار ،

 

بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند.

 

شاید شبی  درخشش گران بهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد.آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است.شاید روزی چهره ی زیبایی،تو را گول زند و آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند،دل به زر و زیور نبند زیرا :

بزرگترین الماس این جهان آفتاب است

 و این الماس بر گردن همه می درخشد.

اما اگر روزی دل به آفتاب چهره ی مردی بستی با او یکدل باش. به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد او عشق را بهتر از من می شناسد او برای تعریف یکدلی شایسته تر از من است.کار تو بس دشوار است این را می دانم.بروی صحنه،جز تکه ای حریر نازک چیزی تن تو را نمی پوشاند به خاطر هنر می توان لُخت و عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت.اما هیچ

چیز و هیچ کسِ دیگر در این جهان نیست که شایسته ی

 آن باشد دختری ناخن پایش را بخاطر او عریان کند.

       ...................

برهنگی بیماری عصر ماست،من پیرمردم و شاید که حرف های خنده آور      

می زنم اما به گمان من تن عریان تو،باید مال کسی باشد که روح

عریانش را دوست می داری

بد نیست اگر اندیشه ی تو در این باره مال ۱۰ سال پیش باشد مال دوران پوشیدگی.

نترس!!!

این ۱۰ سال تو را پیرتر نخواهد کرد.بهر حال امیدوارم تو آخرین کسی باشی که تبعه ی جزیره ی لختی ها می شود می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانی با یکدیگر دارند،با اندیشه های من جنگ کن دخترم!

من از کودکان مطیع خوشم نمی آید!

با این همه،پیش از آنکه اشک های من این نامه را تَر کند می خواهم یک امید به خود بدهم! امشب،شب نوئل است،شب معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ بدهد تا تو آنچه را من به راستی می خواستم بگویم دریافته باشی.

چارلی دیگر پیر شده است جرالدین!

دیر یا زود باید به جای آن جامه های رقص،روزی هم لباس عزا بپوشی و بر سر مزار من بیایی؛

حاضر به زحمت تو نیستم،تنها،گاه گاهی،چهره ی خود را در آینه ای نگاه کن آنجا مرا نیز خواهی دید.خون من در رگهای توست و امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من می خشکد،چارلی را،پدرت را،فراموش نکنی.

من فرشته نبودم!

 اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم آدمی باشم،

                      تو نیز تلاش کن.

                                                                          

                                                                              رویت را می بوسم.

                                                     سوئس؛دومین ساعت از ۸۷۶۷ ساعت سال ۱۹۶۳))

                                                                              مترجم:فرج الله صبا

 

 

دوست من:

ممنون که وقتت را برای خواندن این متن گذاشتی ولی فکر می کنم ارزش این وقت گذاشتن را داشته باشد.

امیدوارم ما هم بتوانیم آدمی باشیم که وقتی به گذشته ی خود نگاه می کنیم شرمنده ی خود نباشیم.چرا که هیچ چیز در دنیا بدتر از آن نیست که انسان در مقابل خویش احساس شرمندگی و خواری کند.

 

 

 

نظرات 12 + ارسال نظر
احمد یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:46 ق.ظ http://neghab.blogsky.com

قشنگ بود و ارزش وقت گذاشتنم داشت...
روح عریان....
ولی برهنگی مشکل عصر ما نیست...
ادما باید مشکلشون رو با روحشون حل کنند و نه با جسمشون ....برهنگی یه نتیجه است...نتیجه ی چی؟...بماند..شاید وقتی دیگر...
سبز باشی و پایدار

امیر یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:03 ب.ظ http://amir-perspolisi.blogsky.com

سلام
وبلاگ جالبی داری
گفتم حالا که خوشم اومده یک نظر ناقابل کمترین کاریه که می تونم بکنم
اگه دوست داشتی یه سری به من بزن
واگر از وبلاگم خوشت اومد بیا به هم لینک بدیم
موفق وسربلند باشید

فروغ (سقف سکوت ) یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:02 ب.ظ http://www.saghfesokoot.blogfa.com

سلام ...
جالبه

موفق باشی

شهرزاد دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:07 ب.ظ http://parvazraaghazkhahamkardbato.blogsky.com

سلام
اولین بار زنگ انشا کلاس دوم راهنمایی تو کلاس این نامه خونده شد و تا حالا چند بار شنیدمش
ولی همیشه جالبه
موفق باشی
حق یارت

هومن پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:14 ق.ظ http://lopo.blogsky.com

من نخونده بودمش ممنون که آپش کردی قشنگ بود

مرجان جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:43 ب.ظ http://shaghayeghe-vahshi.blogsky.com

جالب انگیز ناک بود !!!
سلام دوست خوشگلم
خوشحال میشم بهم سر بزنی
بای بای

محمد داوری سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:22 ب.ظ

چاپلین سی سال است وبال گردنم شده
ماجرای نامه چارلی چاپلین به دخترش سی سال است با فرج الله صبا است. این کتاب به سه زبان ترکی استانبولی و آلمانی و انگلیسی ترجمه شده و بارها از روی آن نوار، دکلمه و گزارش های تلویزویونی تهیه شده است.

تهران_ میراث خبر
سایت کتاب_ الهه خسروی یگانه: کمتر کسی پیدا می شود که نامه تاریخی چارلی چاپلین به دخترش را نخوانده باشد. « دخترم جرالدین ! اینجا شب است. همه سربازان بی سلاح خفته اند...» نامه ای که حداقل به سه زبان زنده دنیا ترجمه شد و سی سال دست به دست چرخید. در مراسم رسمی و نیمه رسمی بارها و بارها از پشت میکروفن خوانده شد و مردم کوچه و بازار با هر بار خواندن آن به لبخند غمناک چاپلین اندیشیدند که جهانی از معنا را در خود نهفته داشت. اگر بعد از این همه سال به شما بگویند این نامه جعلی است چه می گویید؟ لابد عصبانی می شود و از سادگی خودتان خنده تان می گیرد. حالا اگر بگویند نویسنده واقعی این نامه سی سال است که فریاد می زند این نامه را من نوشتم نه چاپلین و کسی باور نمی کند چه حالی به شما دست می دهد؟ فکر می کنید واقعیت ندارد؟ دیگرانی مثل شما هم سی سال است به فرج الله صبا نویسنده واقعی این نامه همین را می گویند: واقعیت ندارد. اگر چه سال ها پیش هوشنگ گلمکانی به داد این همکار قدیمی رسید و در مجله فیلم اشاره کوتاهی به این موضوع کرد(این را بعدتر فهمیدم)
فرج الله صبا نویسنده و روزنامه نگار کهنه کاری است. او سال ها در عرصه مطبوعات فعالیت داشته و امروز دیگر از پیشکسوتان این عرصه به شمار می رود. داستان این سوءتفاهم که به قول خودش یک نوع خرافه روزنامه نگاری است ، برای نخستین بار نیست که از زبان او روایت می شود اما امیدوار است که آخرین بار باشد. آخر حالا سی سالی می شود که چاپلین وبال گردن او شده است.
***
سردبیر می گوید هیچ می دانستی نامه چارلی چاپلین به دخترش که سال هاست در ایران دست به دست چرخیده جعلی است ؟ » شاخ هایم کم کم در حال سبز شدنند.
ـــ به فرج الله صبا زنگ بزن و ماجرا را زنده کن.
نه فایده ای ندارد. شاخ هایم دیگر درآمدند. فرج الله صبا استاد خیلی از ما روزنامه نگارهای تازه به دوران رسیده است. چه در قالب تحریریه های مختلف و چه در کلاس های آموزش روزنامه نگاری مثل مرکز مطالعات و تحقیقات رسانه ها. یادم هست در همین کلاس های رسانه زمانی که هیچ کس زویا پیرزاد و داستان هایش را نمی شناخت کتابش را دست گرفت و خط به خط برایمان خواند تا به ما موجز نویسی را یاد بدهد. بماند که کتاب را هم از او گرفتم و هنوز پس نداده ام. حالا باورم نمی شود دست به جعل چیزی مثل نامه چارلی چاپلین بزند. تلفن را که بر می دارد تا خودم را معرفی می کنم می شناسد: هان! خسروی جان! حالت چطوره؟
من که جرات ندارم بحث جعلی بودن نامه را پیش بکشم. من و من می کنم و آخر سر می گویم : استاد! درباره نامه چارلی چاپلین می خواستم...
با شلوغی و حرارت همیشگی اش حرفم را قطع می کند تا بگوید: ول کن دختر! این نامه چارلی چاپلین سی سال است بیخ گریبان ما را گرفته است و ول نمی کند. آن نامه را من نوشتم نه چاپلین خدا بیامرز. چارلی بیچاره روحش هم خبر نداشت. آن نامه فقط زاده تخیل من است.
و ماجرا آغاز می شود. ماجرایی که باز می گردد به یک روز غروب در تحریریه مجله روشنفکر: «سی و چند سال پیش در مجله روشنفکر تصمیم گرفتیم به تقلید فرنگی ها ما هم ستونی راه بیندازیم که در آن نوشته های فانتزی به چاپ برسد. بهرحال می خواستیم طبع آزمایی کنیم. این شد که در ستونی هر هفته نامه هایی فانتزی به چاپ می رسید. آن بالا هم سرکلیشه «فانتزی» تکلیف همه چیز را روشن می کرد. بعد از گذشت یکسال دیدم مطالب ستون تکراری شده. یک روز غروب به بچه ها گفتم مطالب چرا اینقدر تکراری اند. گفتند: اگر زرنگی خودت بنویس! خب ، ما هم سردبیر بودیم. به رگ غیرت مان برخورد و قبول کردیم. رفتم توی اتاق سردبیری و حیران و معطل مانده بودم چه بنویسم که ناگهان چشمم افتاد به گراوری که روی میزم بود و در آن عکس چارلی چاپلین و دخترش چاپ شده بود. همان جا در دم در اتاق را بستم و نامه ای از قول چاپلین به دخترش نوشتم. از آن طرف صفحه بند هم مدام فشار می آورد زود باش باید صفحه ها را ببندیم. آخر سر هم این عجله کار دستش داد و کلمه فانتزی از بالای ستون افتاد. همین شد باعث گرفتاری من طی این همه سال».
بعد از چاپ این نامه است که مصیبت شروع می شود: «آن را نوار کردند ، در مراسم مختلف دکلمه اش می کردند ، در رادیو و تلویزیون صد بار آن را خواندند ، جلوی دانشگاه آن را می فروختند ، حتی مرحوم مطهری در مقدمه کتابش «حقوق زن در اسلام» از آن استفاده کرد. هر چقدر که ما فریاد کشیدیم آقا جان این نامه را چاپلین ننوشته کسی گوش نکرد. بدتر آنکه به زبان ترکی استانبولی و آلمانی و انگلیسی هم منتشر شد. حتی در چند جلسه که خودم نیز حضور داشتم باز این نامه را خواندند و وقتی گفتم این نامه جعلی است و زاییده تخیل من ریشخندم کردند که چه می گویی ما نسخه انگلیسی اش را هم دیده ایم!»
صبا ، حالا نمی داند چرا یک ماهی هست که دوباره این قضیه جان گرفته است. از من که می پرسد به سردبیر نگاه می کنم و می فهمم منبع خبرش را لو نخواهد داد. برای همین من هم اظهار بی اطلاعی می کنم تا اینکه صبا می گوید: «به گمانم چون در این انتخابات اخیر یکی از کاندیداها از این نامه استفاده تبلیغاتی کرد دوباره این موضوع باب شده و گرنه چند سالی بود که این موضوع دیگر فراموش شده بود.»
بهرحال فرج الله صبا چوب خلاقیتش را می خورد. چرا که این نامه آنقدر صمیمی و واقعی نوشته شده که حتی یک لحظه هم به فکر کسی نرسیده که ممکن است دروغین باشد.
دروغین؟ اسم این کار را نمی شود جعل نامه گذاشت. مخصوصا آنکه نویسنده خودش هم تابحال صدهزار بار این موضوع را گوشزد کرده است. اما وای از آن روزی که این مردم بخواهند چیزی را باور کنند. این را ، فرج اله صبا می گوید.

محمد داوری سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:58 ب.ظ http://http://greenbooks.blogfa.com

سایت کتاب_ الهه خسروی یگانه: کمتر کسی پیدا می شود که نامه تاریخی چارلی چاپلین به دخترش را نخوانده باشد. « دخترم جرالدین ! اینجا شب است. همه سربازان بی سلاح خفته اند...» نامه ای که حداقل به سه زبان زنده دنیا ترجمه شد و سی سال دست به دست چرخید. در مراسم رسمی و نیمه رسمی بارها و بارها از پشت میکروفن خوانده شد و مردم کوچه و بازار با هر بار خواندن آن به لبخند غمناک چاپلین اندیشیدند که جهانی از معنا را در خود نهفته داشت. اگر بعد از این همه سال به شما بگویند این نامه جعلی است چه می گویید؟ لابد عصبانی می شود و از سادگی خودتان خنده تان می گیرد. حالا اگر بگویند نویسنده واقعی این نامه سی سال است که فریاد می زند این نامه را من نوشتم نه چاپلین و کسی باور نمی کند چه حالی به شما دست می دهد؟ فکر می کنید واقعیت ندارد؟ دیگرانی مثل شما هم سی سال است به فرج الله صبا نویسنده واقعی این نامه همین را می گویند: واقعیت ندارد. اگر چه سال ها پیش هوشنگ گلمکانی به داد این همکار قدیمی رسید و در مجله فیلم اشاره کوتاهی به این موضوع کرد(این را بعدتر فهمیدم)
فرج الله صبا نویسنده و روزنامه نگار کهنه کاری است. او سال ها در عرصه مطبوعات فعالیت داشته و امروز دیگر از پیشکسوتان این عرصه به شمار می رود. داستان این سوءتفاهم که به قول خودش یک نوع خرافه روزنامه نگاری است ، برای نخستین بار نیست که از زبان او روایت می شود اما امیدوار است که آخرین بار باشد. آخر حالا سی سالی می شود که چاپلین وبال گردن او شده است.
***
سردبیر می گوید هیچ می دانستی نامه چارلی چاپلین به دخترش که سال هاست در ایران دست به دست چرخیده جعلی است ؟ » شاخ هایم کم کم در حال سبز شدنند.
ـــ به فرج الله صبا زنگ بزن و ماجرا را زنده کن.
نه فایده ای ندارد. شاخ هایم دیگر درآمدند. فرج الله صبا استاد خیلی از ما روزنامه نگارهای تازه به دوران رسیده است. چه در قالب تحریریه های مختلف و چه در کلاس های آموزش روزنامه نگاری مثل مرکز مطالعات و تحقیقات رسانه ها. یادم هست در همین کلاس های رسانه زمانی که هیچ کس زویا پیرزاد و داستان هایش را نمی شناخت کتابش را دست گرفت و خط به خط برایمان خواند تا به ما موجز نویسی را یاد بدهد. بماند که کتاب را هم از او گرفتم و هنوز پس نداده ام. حالا باورم نمی شود دست به جعل چیزی مثل نامه چارلی چاپلین بزند. تلفن را که بر می دارد تا خودم را معرفی می کنم می شناسد: هان! خسروی جان! حالت چطوره؟
من که جرات ندارم بحث جعلی بودن نامه را پیش بکشم. من و من می کنم و آخر سر می گویم : استاد! درباره نامه چارلی چاپلین می خواستم...
با شلوغی و حرارت همیشگی اش حرفم را قطع می کند تا بگوید: ول کن دختر! این نامه چارلی چاپلین سی سال است بیخ گریبان ما را گرفته است و ول نمی کند. آن نامه را من نوشتم نه چاپلین خدا بیامرز. چارلی بیچاره روحش هم خبر نداشت. آن نامه فقط زاده تخیل من است.
و ماجرا آغاز می شود. ماجرایی که باز می گردد به یک روز غروب در تحریریه مجله روشنفکر: «سی و چند سال پیش در مجله روشنفکر تصمیم گرفتیم به تقلید فرنگی ها ما هم ستونی راه بیندازیم که در آن نوشته های فانتزی به چاپ برسد. بهرحال می خواستیم طبع آزمایی کنیم. این شد که در ستونی هر هفته نامه هایی فانتزی به چاپ می رسید. آن بالا هم سرکلیشه «فانتزی» تکلیف همه چیز را روشن می کرد. بعد از گذشت یکسال دیدم مطالب ستون تکراری شده. یک روز غروب به بچه ها گفتم مطالب چرا اینقدر تکراری اند. گفتند: اگر زرنگی خودت بنویس! خب ، ما هم سردبیر بودیم. به رگ غیرت مان برخورد و قبول کردیم. رفتم توی اتاق سردبیری و حیران و معطل مانده بودم چه بنویسم که ناگهان چشمم افتاد به گراوری که روی میزم بود و در آن عکس چارلی چاپلین و دخترش چاپ شده بود. همان جا در دم در اتاق را بستم و نامه ای از قول چاپلین به دخترش نوشتم. از آن طرف صفحه بند هم مدام فشار می آورد زود باش باید صفحه ها را ببندیم. آخر سر هم این عجله کار دستش داد و کلمه فانتزی از بالای ستون افتاد. همین شد باعث گرفتاری من طی این همه سال».
بعد از چاپ این نامه است که مصیبت شروع می شود: «آن را نوار کردند ، در مراسم مختلف دکلمه اش می کردند ، در رادیو و تلویزیون صد بار آن را خواندند ، جلوی دانشگاه آن را می فروختند ، حتی مرحوم مطهری در مقدمه کتابش «حقوق زن در اسلام» از آن استفاده کرد. هر چقدر که ما فریاد کشیدیم آقا جان این نامه را چاپلین ننوشته کسی گوش نکرد. بدتر آنکه به زبان ترکی استانبولی و آلمانی و انگلیسی هم منتشر شد. حتی در چند جلسه که خودم نیز حضور داشتم باز این نامه را خواندند و وقتی گفتم این نامه جعلی است و زاییده تخیل من ریشخندم کردند که چه می گویی ما نسخه انگلیسی اش را هم دیده ایم!»
صبا ، حالا نمی داند چرا یک ماهی هست که دوباره این قضیه جان گرفته است. از من که می پرسد به سردبیر نگاه می کنم و می فهمم منبع خبرش را لو نخواهد داد. برای همین من هم اظهار بی اطلاعی می کنم تا اینکه صبا می گوید: «به گمانم چون در این انتخابات اخیر یکی از کاندیداها از این نامه استفاده تبلیغاتی کرد دوباره این موضوع باب شده و گرنه چند سالی بود که این موضوع دیگر فراموش شده بود.»
بهرحال فرج الله صبا چوب خلاقیتش را می خورد. چرا که این نامه آنقدر صمیمی و واقعی نوشته شده که حتی یک لحظه هم به فکر کسی نرسیده که ممکن است دروغین باشد.
دروغین؟ اسم این کار را نمی شود جعل نامه گذاشت. مخصوصا آنکه نویسنده خودش هم تابحال صدهزار بار این موضوع را گوشزد کرده است. اما وای از آن روزی که این مردم بخواهند چیزی را باور کنند. این را ، فرج اله صبا می گوید.

وای از آن روزی که این مردم بخواهند چیزی را باور کنند.......

مهرزاد دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:41 ب.ظ http://www.come2etelaat.blogfa.com

سلام دوست عزیز.واقعا زیبا بود.اشکمو در آورد.ای کاش همون چیزی باشیم که چارلی میخواست.ممنون.فدات

mohadeseh سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:37 ق.ظ http://www.mohadese.persianblog.ir

نمی دونم چی باید بگم واقعا نمی دونم.راستی به من هم سر بزن و نظر بده خوش حال می شم

یاسربراتی سه‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:16 ب.ظ http://www.yaserbarati.blogfa.com

مهم نیست کی گفته برو ببین چی گفته از امام علی علیه السلام ذهنیتمه ولی از اینم نمیشه گذشت آدم براش مهمه چه شخصیتی حرفی رو زده است!ولی سرجمع از شما دوست گرامی که وقت گذاشتیدو...صمیمانه سپاسگذارم من تو وبم شعرهای خودم رو...خوشحال میشم میزبان اندیشه تان باشم.درود

bazel چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:59 ق.ظ http://neyrizlanguages.blogfa.com

nice
اری چه بزرگ بود این مرد کوچک!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد