هویت

هویت

درد و دل
هویت

هویت

درد و دل

انتظار...

شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر و آسمان

چون من غبار آلود

باد بوی خاک باران خورده می آرد

سبزه ها در رهگذر شب پریشانند

آه اکنون بر کدامین دشت می بارد

باغ حسرت ناک بارانی است

چون دل من در هوای گریه ی سیری...

وقتی تو را دوست می دارم

بارانی سبز می بارم...


 

نامه زیبای نادر ابراهیمی به همسرش !!!

نادر ابراهیمی(۱۴ فروردین ۱۳۱۵ در تهران - ۱۶ خرداد ۱۳۸۷ ، تهران )، داستان‌نویس معاصر ایرانی است.

او علاوه بر نوشتن رمان و داستان کوتاه، در زمینه‌های فیلم‌سازی، ترانه‌سرایی، ترجمه، و روزنامه‌نگاری نیز فعالیت کرده‌است.

و اما نامه:

 

همسفر!

در این راه طولانی که ما بی‌خبریم

و چون باد می‌گذرد

بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند

خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا

مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم

یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را

و یک شیوه نگاه کردن را

مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی و رویاهامان یکی.

هم‌سفر بودن و هم‌هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.

و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است

 

عزیز من!

دو نفر که عاشق‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.

اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافی است.

عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست .

من از عشق زمینی حرف می‌زنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.

                 

عزیز من!

اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد .

بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.

بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم.

بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید .

بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم ،اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند.

بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل .

اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست .

سخن از ذره ذره واقعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگی است.

بیا بحث کنیم.

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.

بیا کلنجار برویم .

اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.

بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی زندگی‌مان را، در بسیاری زمینه‌ها، تا آنجا که حس می‌کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می‌بخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم.

من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم.

بی‌آن‌که قصد تحقیر هم را داشته باشیم .

عزیز من! بیا متفاوت باشیم.

آهای اهالی!آهای سنگ صبورااا.....!

 

سلام؛
آهای سلام!
با شمام دوستای قدیمی،سلااااااااااااااااااام!
کسی نیست؟!

این بود انتظار کشیدنتون؟!

من اومدم!

آره،اومدم ولی با تاخیری 2.5 ساله به جای 1 سال.......!!!

پس کجایید؟!  چرا مثله لشگر شکست خورده شدید؟

بقیه بچه ها کجان؟!

آره! قبول شدم!!!!

الان دانشجوی ارشدم ، تو یک مقطع بالاتر و امید به کاره کمتر! (اشاره به مشکلات جامعه هم داشته باشیم!!)

می خواستم ننویسم تا بهار امسال و عید باستانیمون؛ آخه دنبال موضوعی برای شروع دوباره نوشتن، بودم؛ و چی قشنگتر ازعید با هویتمون:نوروز!

ولی امشب همه چیز عوض شد!
اومدم به وبلاگم یه سرو گوشی آب بدم!! که شروع کردم به خوندن دست نوشته هاتون که نه گل نوشه هاتون!!

یه لحظه دلم براتون تنگ شد!

دلم برای تک تک شماها تنگ شد!

شروع کردم و یکی یکی به وبلاگ هاتون سر زدم و حسرت خوردن!

حسرت اینکه خیلی هاتونم مثله من رفتید!
ولی صد رحمت به من که باز جای امیدواری واسه برگشتن گذاشتم! ولی شماها که کلا خداحافظی کردید!؟

آخه انصافتون کجاست؟!! نمی گید اینجا چشم انتظاراند و با ندیدنتون تنها آه حسرتِ که می مونه!!!

 

روز وصل دوستداران یاد باد         یاد باد آن روزگاران یاد باد

 گرچه یاران فارغند از یاد من        از من ایشان را هزاران یاد باد

 



حالی دِگر!

مَردم همه در خواب،

            

              مَردم همه در خود،

 

                            من چگونه بیدارم!

                                        

                                        من چگونه به حال این مَردم ِ در خواب،

                                                             گریانم!

 

پریشانم!

         نه، از حالِ خود!

                           که به حالِ خود،

 

 

به حالی که با خود،

                    به غیر خود دارم!!!!!

 

 

 

 

بیا،ز سنگ بپرسیم!

درون آینه ها در پی چه می گردی؟

بیا ز سنگ بپرسیم

که از حکایت فرجام ما چه می داند

بیا ز سنگ بپرسیم،

 

                        زان  که غیر از سنگ

 

کسی حکایت فرجام را نمی داند!

 

همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است!

نگاه کن،

نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ

چه سنگ بارانی!گیرم گریختی همه عمر،

کجا پناه می بری؟

                      خانه ء خدا سنگ است!

 

به قصه های غریبانه ام ببخشایید!

که من _ که سنگ صبورم _

                                 نه سنگم و نه صبور!

دلی که می شود از غصه تنگ ،می ترکد

چه جای دل که درین خانه سنگ می ترکد!

در آن مقام،که خون از گلوی نای چکد

عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد

چنان درنگ به ما چیره شد،که سنگ شدیم!

دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد.

 

بیا ز سنگ بپرسیم

که از حکایت فرجام ما چه می داند

از آن که عاقبتِ کارِ جام با سنگ است!

بیا ز سنگ بپرسیم

نه بی گمان،همه در زیر سنگ می پوسیم

و نامی از ما بر روی سنگ می ماند؟

 

 

درون آینه ها در پی چه می گردی؟

 

 

 

 

داستان ابوالعلاء مُعَری:

 

چون گریزی بر امید راحتی

آن طرف هم هست چندین آفتی

 

"مولانا"

 

در شرح حال بوالعلا خواندم که آن پیر

بیش از نود سال

در شهرها با گونه گون مردم به سر برد

روز و شب از نامردمی ها خون دل خورد.

آخر به صحرا زد که می خواست

همصحبت هیچ آدمیزادی نباشد

می خواست تا آنجا رود کز آدمیزاد

نامی،نشانی،چهره ای،یادی نباشد

 

در آن بیابان های سوزان

 بر خاک می خفت

غم های بی پایان خود را

تنهای تنها،با شتر، با باد می گفت

 

می خواند و می خواند:

_ « صحرا به صحرا می روم،آزاد،آزاد

تا نشنوم دیگر صدای آدمیزاد!»

 

می راند و می خواند:

_« ای مردِ از اندوه لبریز

چندان که پایت می رود بگریز،بگریز!

در این بیابان های شن زار عطشناک

با خار، با خارا بپیوند.،

با مار با عقرب بیامیز،

وز آدمیزادان بپرهیز!

 

جان را درین صحرا بر این خاک شرربار

         در چنگ این خورشیدِ آتش ریز بسپار

                 وز سایه ء شمشیر خشمِ حکمرانان در امان دار

 

                      آیا روان بوالعلا نازک تر از گل بود؟

آیا زبان مردمانِ شهر او سوزان تر از خار

 

                      آیا بشر،جای گلستانی دلاویز

دنیای خود را کرده خارستان خونریز؟

 

بی شک گریز از آفت نامردمی گر چاره گر بود

                      چون شهر، صحرا نیز سرشار از بشر بود!

 

ای،هر که هستی،لحظه ای در خودنگر باش!

                     خوبی،ولی از آنچه هستی خوب تر باش!

 

"فریدون مشیری"

 

"معراج فکر انسان"

گفت:«آنجا چشمه ی خورشیدهاست

آسمان ها روشن از نور و صفاست

موج اقیانوس جوشان فضاست.»

 

باز من گفتم که:«بالاتر کجاست؟»

گفت:«بالاتر،جهانی دیگر است

عالمی کز عالم خاکی جداست

پهن دشت، آسمان بی انتهاست»

 

باز من گفتم که:«بالاتر کجاست؟»

گفت:«بالاتر از آنجا، راه نیست

زان که آنجا بارگاه کبریاست

آخرین معراج ما عرش خداست!»

 

باز من گفتم که:«بالاتر کجاست؟»

لحظه ای در دیدگانم خیره شد

گفت: «این اندیشه ها بس نارساست!»

گفتمش:«از چشم شاعر کن نگاه

تا نپنداری که گفتاری خطاست:

 

      دورتر از چشمه ی خورشیدها؛

                 برتر از این عالم بی انتها؛
                           باز هم بالاتر از عرش خدا

                                    عرصه ی پرواز مرغ فکر ماست

 

 

هویتمون چی شد؟

 

 

از اول عید دنبال مطلب برای اولین متنم بودم، به خیلی چیزها فکر کردم و خیلی چیزها خوندم،چند تا متن هم انتخاب کرده بودم ولی اتفاق روز شنبه همه چیز رو تغییر داد و باعث شد که امروز دست بکار بشم.

اگه حافظه داشته باشید و یا شنیده باشید(با تبلیغ های فراوان امسال)دیروز روز جمهوری اسلامی بود و شنبه(پریروز) در میدان انقلاب جشن بود؛من بر حسب اتفاق پریروز اونجا بودم و بنا به کنجکاوی یک سر و گوشی آب دادم تا ببینم برنامه چیه و چه خبره!

بعضی چیزها خوب بود ولی بیشتر چیزها جای سوال و تاسف داشت.

من از جلو سینما سپیده شروع کردم و به سمت میدان انقلاب حرکت کردم و به تمام پایگاه ها سر زدم و کمی ایستادم،برنامه های خوبی در نظر گرفته بودن؛از شهر های مختلف ایران گروه های رقص و آواز و همین طور چند خواننده پاپ و چندین نمایش و ... که همگی در حد متوسط بودن (تحلیل برنامه ها و گذاشتن این مراسم و جنبه های خوب و بَدِش، به عهده ی خودتون،حوصله ی اوین رفتن ندارم!!!!)

از برنامه های اجرایی که بگذریم می رسیم به جاهای پرهیجان برنامه!چی فکر می کنین؟!

بله! اون روز صحنه های دلخراشی دیدم که واقعا ناراحت شدم و افسوس خوردم و با خود گفتم:پس کی؟!

در فاصله بین 2 پایگاه تجمع جمعیت نظرمو جلب کرد وقتی دقیق شدم،صحنه ای دیدم که فاجعه بود،چندتا از مامورین و سرباز بالای یک چیزی ایستاده بودن که نفهمیدم چیه ولی مثل یک تپه بود که بعدا متوجه شدم این تپه محتوی کادوهایی است که برای پرت کردن!! به سمت مردم در نظر گرفتن.

وضعیتی بود، مردم واسه گرفتن اونا کم مونده بود همدیگه رو بُکشن، داد و بیدادی بود که بیا و ببین؛

کادوها چی باشه خوبه؟!!

قمقمه های صورتی رنگ پلاستیکی،توپ والیبال و چادر نماز صورتی رنگ برای دختر بچه!

_ کمبودها و مشکلات و عدم امکانات همین ها بود که به حمد الله با این کار حل شد. _ حالا چی بودن کادو مهم نیست (اسب پیش کشی رو که دندوناشو نمی شمرن!!)طرز دادن و گرفتنش مهمه،

مردم مجال نمیدادن که مامورین کادوهارو بِدَن یا پَرت کنن؛

یه جا، یه تجمع متحرک دایره ای شکل دیدم که بعدا متوجه شدم یه آقایی داره از یه کیسه ی حصیری توپ می ده و مردم کم مونده بودن اونو زیر مُشت ولگد از بین ببرن، بیچاره کم مونده بود خفه بشه!

تو همون لحظه یه خانوم چادری میان سال با کنار زدن من و نزدیک شدن به این ازدحام متحرک(که خودشونو به آب و آتیش می زدن و به میله های جداکننده ی خط ویژه می خوردند و برمی گشتن) پرسید چی دارن می دن؟

و چون کسی تا اون لحظه نفهمیده بود چی دارن می دن!!!! به زور داشت خودشو وارد معرکه می کرد!؟(حالا جدای از محرم نامحرم،خطرناک بود!!) و هِی به پسرهای جلوتر دست می زد و می گفت بگو یکی هم به من بده!!!! و یا سعی می کرد جلویی هارو بکشه کنار تا چیزی نصیبش بشه؛

خیلی رقت انگیز بود، _ برای چیزی که اصلا نمی دونی چیه و آیا به دردت میخوره یا نه! _ تازه شنیدن کی بود مانند دیدن؛خودشم با این نگارش بَدِ من! باید می بودید و می دیدید.

کمی جلوتر همین بساط رو برای گرفتن ساندیس دیدم و اینکه از دست هم می قاپیدن و یا 10 نفری پریده بودن تو سر یه توپ که مال منه! اونم بخاطر پرت کردن بالای سرشون!!

و وقتی به یکی از عکاسان که دنبال سوژه برای گرفتن عکس بود اشاره کردم که از اینها هم عکس بگیر،با نگاه تلخ و تکان دادن سر جوابمو داد و رفت. در آخر کسانی رو دیدم که چندین چادر نماز بچه(تازه اصلا نمی دونست چیه؛چون یکی با تعجب ازش پرسید حالا چی هست؟ و او با تکان دادن سر گفت: نمی دونم!) و قمقمه گرفتن که اصلا به دردشون نمی خوره و زمین که پر از کاغذ ها و بروشور های تبلیغاتی است؛یاد انتخابات افتادم.

این جشن بحث های زیادی می طلبد که وقتی دیگر _ مثل خیلی چیزهای دیگر که به وقت گل نی می دهیم! _ ولی تو اون لحظات تنها چیزی که به ذهنم اومد تمدن چندین هزار ساله ی ما و دست و پا زدن مردم ما در بی تمدنی و فقر و حرص و آز و بی فرهنگیه!

نمی دونم این درد(مسئله) به مردم بر می گرده یا مسئولین یا من و تو!

 

به گوش باش؛به هوش باش

 

 

 

 

ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی...

 

خوش تر ز عیشِ صحبت و باغ و بهار چیست؟

 

ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست؟

 

معنی آب زندگی و روضه ء ارم

 

جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست؟

 

هر وقتِ خوش که دست دهد مغتنم شمار ! _

 

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست.

 

پیوند عمر، بسته به موئی ست _ هوش دار!

 

غمخوار خویش باش، غم روزگار چیست؟

 

 

راز درون پرده چه داند فلک؟ _ خموش

 

ای مدعی ! نزاع تو با پرده دار چیست؟

 

مستور و مست، هر دو چو از یک قبیله اند،

 

ما دل به عشوه ی که دهیم؟اختیار چیست؟

 

سهو و خطای بنده چو گیرند اعتبار

 

معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست؟

 

 

زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست

 

تا در میانه، خواسته ی کردگار چیست!

 

 

 

هیچ دقت کردین ! به اطرافتون نگاه کردین؟!

 

همه چیز داره عوض می شه، هوای لطیف بهاری رو حس می کنید؟

درختا رو دیدین؟! جوانه های ظریف رو، رو تنشون دیدین؟!دست به برگای نو شکفته زدین؟

 سلام و خوش آمد بهشون گفتین؟!!!

 

همه چیز با طراوت شده ،هوا، درختا، طبیعت و حتی خونه هامون؛

 

تنها چیزی که باقی مونده دلامونه!!! (پس به فکرش باشیم!)

 

دیگه چیزی به پایان سال نمونده و من امروز عازم سفرهستم؛

دلم نیومد بدون خداحافظی و تبریک سال جدید به دوستان و عزیزان برم!

 

اومدن سال جدید و نو شدن طبیعت رو بهتون تبریک می گم و امیدوارم که وجود نازنینتون هم

_ مثل زنده شدن دوباره طبیعت _

نو و عاری از بدیها بشه!

براتون سالی پر از خوبیها و شادیها و موافقیت آرزو می کنم.

 

راستی منو از دعای خیرتون بی نصیب نکنید!

 

"ساقیا آمدن عید مبارک بادت"